نوشته شده در تاریخ شنبه 1389/02/25 توسط احسان هنرمند | نظرات ()
خیلی وقت بود که به خدا گفته بود.
هر بار خدا می گفت:از قطره تا دریا راهی ست طولانی.
راهی از رنج و عشق و صبوری.هر قطره را لیاقت دریا نیست.
قطره عبور کرد وگذشت.قطره پشت سر گذاشت.
قطره ایستاد و منجمد شد.قطره روان شد و راه افتاد.
قطره از دست داد و به آسمان رفت.و هر بار چیزی از رنج
و عشق و صبوری آموخت.
تا روزی که خدا گفت:امروز روز توست. روز دریا شدن .
خدا قطره را به دریا رساند.
قطره طعم دریا را چشید . طعم دریا شدن را. اما...
روزی قطره به خدا گفت:از دریا بزرگتر هم هست؟
خدا گفت: هست.
قطره گفت:پس من ان را میخواهم.بزرگترین را.بی نهایت را.
خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت
و گفت:این جا بی نهایت است.
آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای می گشت تا عشق
را توی آن بریزد. اما هیچ کلمه ای توان سنگینی عشق را نداشت.
آدم همه ی عشقش را تو ی یک قطره ریخت.
قطره از قلب عاشق عبور کرد.
و وقتی قطره از چشم عاشق چکید
خدا گفت:
حالا تو بی نهایتی
زیرا که عکس من در اشک عاشق است...
